سلام من دوستت دارم.خیلی هم دوستت دارم.می خواهم با تو ازدواج کنم
تو دختر رویاهای من هستی.از الآن هم می گم که هرچی که بگی قبوله
… مادرم…خیالت از آن راحت باشداو آزارش به یک مورچه هم نمی
رسد چه برسد به قناری مثل تو… قبول..
"رضا …رضا…بیدارشو مادر دیرت شد.ساعت از هفت گذشته."
ساعت را نگاه کرد "اوه لعنتی دیر شد نکند رفته باشد " سریع اماده شد به
خودش قول داده بودامروز حتما کار را تمام کند.به خودش
گفت"هرچی می خواد بشه نهایتش یک (نه) ساده است.دیکر بیشتر از این که نیست
" اماده شد که برود.به مادرش کفت "خداحافظ"مادرش گفت نمی خواهی
بیایم کمک"گفت" نه خودم میتوانم ناسلامتی من مرد هستم .خداحافظ"
مادرش گفت "خدا به پشت و پناهت پسرم"
رضا کم کم به محل قرار همیشگی نزدیک می شد.تا خیابان اصلی راهی
نبور به پیاده رو نزدیک شده بود که او را دید." اوه اوه دارد به پیاده
رو می رسه" رضا انقدر سریع به پیاده رو رسید که زودتر از او به محل
قرار رسیدمنتظر شد. منتظر لحظه ای که هر روز صبح به خاطر ان از
خواب بیدار می شدو هیچ وقت برایش کهنه نمی شد و همیشه برایش لذت
بخش بود
ولی حیف که دائمی نبود.اما رضا می خواست این حرکت را دائمی کند.
به حرکت افتاد و ان دختر پشت سرش . جالب این بود که دختر هرروز با ان
متانت و سنگینی همیشگی به پشت رضا می امد رضا جای دست های
دختر را احساس می کرد راه افتادند رضا جلو و دختر پشت سرش
رسیدند به وسط خیابان. او دلش می خواست در وسط پیاده رو برگردد و
حرف دلش را بزند.جالب این بود او همیشه رضا را حرکت می داد
رسیدند به اخر پیاده رو یعنی
اخر خط.
رضا تنها کلمه ای که توانست
بگوید مثل هرروز این بود"متشکرم" دختر نیز مثل هرروز با ان کلام
شیوایش گفت "خواهش می کنم این وظیفه من است که به شما کمک کنم
"دختر خداحافظی کرد و رفت ولی رضا بازهم ناکام ماند تنها کاری که
می توانست بکند این بودکه منتظر سرویس جانبازان و معلولین اداره
بشود. تا با کمک دوستانش ویلچر و خودش راسوار ماشین بکنند .
نظرات شما عزیزان: